لانا 494
پاکو! به خانه برگرد
در شهر کوچکی در اسپانیا مردی به نام جورجیو با پسر جوانش پاکو دعوای سختی کرد. روز بعد متوجه شد که پاکو از خانه فرار کرده است.
جورجیو ته دلش را کاوید و تشخیص داد که هیچکس در دنیا برای او عزیزتر از پسرش نیست. میخواست که همه چیز را از نو شروع کند. به مغازه مشهوری در مرکز شهر رفت و اطلاعیه بزرگی را روی دیوار آن زد: «پاکوا! به خانه برگرد. دوستت دارم. فردا صبح همینجا به سراغت میآیم.»
صبح روز بعد، جورجیو به آن مغازه رفت و دید که هفت پسر به نام پاکو که آنها هم از خانههایشان فرار کرده بودند به آنجا آمدهاند. آنها همه به ندای عشق پاسخ داده و آرزو کرده بودند که پدرشان با آغوش باز آنها را به خانه دعوت کند.
آلن کوهن
جک کانفیلد و مارک ویکتورهنسن، نغمه عشق، پروین قائمی، صفحه 151