سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه آموزنده

گوشی تلفن همراه روی نیمکت پارک، برای چندمین بار زنگ خورد. « مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه ... » زن جوانی که از آن‌جا رد می شد، گوشی را برداشت و با تردید پاسخ داد: الو؟ بلافاصله صدایی عصبانی از آن طرف خط گفت: ببین عوضی، من با تو کاری ندارم تو هم یه لَکّاته‌ای مثل قبلی‌ها، گوشی ‌رو بده به خودِ بی‌شرفش! ببخشید خانوم من ... نمی خواد زر مفت بزنی، می خوای بگی نمی دونستی زن داره‌؟ ولی خانوم من این گوشی رو همین الان پیدا ... نزار دهنم واشه، نزار فحش بدم بی پدر ... شما تا همین حالاشم کلی فحش دادین. ببین من که می دونم اونجاست؛ بهش بگو من امروز میرم شرکت آبروشو می برم. فکرنکنه پابند بچه میشم؟ تو هم آبجی خانوم خر نشو، من که زنش بودم اینه وضعم، وای به حال تو که صیغه شی! تماس قطع شد. زن جوان با تعجب گوشی رنگ و رو رفته را برانداز کرد و آن را دوباره روی نیمکت گذاشت و به راه خود ادامه داد. چند لحظه بعد دوباره تلفن همرا زنگ خورد: مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه ...