داستان کوتاه اموزنده
نزدیک صبح بود و پرستار بخش که مثل شب های دیگر خسته و کلافه نگاهش به ساعت بود، با خود زمزمه کرد: این شغل هر خوبی که داشته باشه، این بدی رو هم داره که همیشه باید چشم انتظار صبح باشی، آن هم بدون دلیل. آن شب، نزدیک صبح بود که یکی از بیمارها را دید که رادیو ترانزیستوری کوچکش را به گوش چسبانده و به محض شنیدن الله اکبر از رادیو، از روی تخت بر خاست و جانماز را برداشت و ... پرستار بخش از فردا شب، با شوق منتظر اذان صبح بود.