سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه آموزنده

زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند و برای تبرک و گرفتن نصیحتی از شیوانا نزد او رفتند. شیوانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند و از مرد پرسید : تو چقدر همسرت را دوست داری!؟ مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم و تا ابد هم چنین خواهم بود! شیوانا از زن پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟ زن تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه در دل خود پیدا نخواهید کرد. در آن لحظات حتی حاضر نخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید. اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند. در این ایام اصلا به فکر جدایی نیفتید و بدانید که "تاسرحد مرگ متنفر بودن" تاوانی است که برای "تا سرحد مرگ دوست داشتن" می پردازید. عشق و نفرت، دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید، این هر دو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد. سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید...


داستان کوتاه آموزنده

نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص، ثروتمندترین مرد شهر است. باید از او آموخت و گرامیش داشت. خردمند خندید و گفت: فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم؟ نادان گفت: خوب گرامیش مدار، بزودی از گرسنگی خواهی مرد. خردمند خندید و از او دور شد. از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند. چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت: فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود. خردمند باز بر او خندید. فردا دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند که خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند. دست بر شانه اش گذاشت و گفت: عجب قهرمان هایی داری، هر یک چه زود سرنگون می شوند. نادان گفت: قهرمان های تو هم به خواری می افتند. خردمند خندید و گفت: قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین و با خنده از او دور شد.


داستان کوتاه اموزنده

خانم آموزگاری در کلاس درسی از دانش آموزی یرسید: جانداران به چند گروه تقسیم می شوند؟ دانش آموز: به چهار گروه خانم معلم. آموزگار: به نظرم اشتباه می کنی، ولی بشمار ببینم. ددانش آموز: گیاهان، جانوران، انسانها و بچه ها. آموزگار: مگه بچه ها انسان نیستند؟ دانش آموز: حق با شماست خانم معلم. پس میشه سه گروه. آموزگار: خوب عزیزم، دوباره بشمار ببینم. دانش آموز: گیاهان، جانوران و بچه ها. آموزگار: پس انسان ها چی شدن؟ دانش آموز:خانم معلم! انسان هایی که قلبشون پر از عشق و محبت بود، در گروه بچه ها موندن. بقیه هم رفتن در گروه جانوران قرار گرفتن.


داستان کوتاه اموزنده

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجددا زمین خورد. او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید. از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مردنمازگزار، اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجددا همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: من شیطان هستم. مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد: من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم. وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یکبار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده اتان را خواهد بخشید. بنابراین، من سالم رسیدن شما را به مسجد مطمئن ساختم. اشتراک گذاری


داستان کوتاه اموزنده

منصور خلیفه دوم عباسی بعد از انتقال پایتخت به بغداد تصمیم گرفت برای دفاع دور شهر را دیوار بکشد. اما دلش نمی خواست پول ساختن دیوار از جیب خودش باشد. بنابر این تصمیم خاصی اتخاذ کرد. او در شهر اعلام کرد که قرار است سرشماری شود و هر کس به تعداد اعضای خانواده یک سکه نقره دریافت خواهد کرد. مردم که هم طمع کار شده بودند و هم مالیات زیادی داده بودند، خسته شده بودند. وقتی مامور ثبت می آمد، تعداد اعضای خانواده را زیاد می گفتند. مثلا کسی که اعضای خانوادش 4 نفر بودند تعداد را 8 نفر می گفت و 8 سکه نقره می گرفت و مامور ثبت بعد از دادن 8 سکه نقره، یک پلاک را سر در خانه نصب می کرد و تعداد اعضای خانواده را روی آن حک می کردند. خلاصه بعد از اتمام سر شماری مردم خیلی خوشحال بودند که سر منصور کلاه گذاشته اند. اما بلافاصله بعد از اتمام سر شماری خلیفه حکمی صادر کرد که: به منظور حفظ مملکت و دفاع از کیان کشور و ایجاد امنیت، ما خلیفه مسلمین تصمیم گرفتیم که بر گرداگرد شهر دیوار بکشیم. بنابر این هر یک از سکنه شهر می بایست برای تامین امنیت یکسکه طلا پرداخت نماید. بیچاره مردم شهر تازه فهمیدند چه خبر است. حالا کسی که تعداد اعضای خانواده را زیاد گفته بود و یک سکه نقره گرفته بود بایستی به ازای هر نفر یک سکه طلا که قیمتش بیشتر از سکه نقره بود، پرداخت می کرد.